نامه ای به خدا ,نوشته نواز اله احمدی

ساخت وبلاگ

نامـه‌ای به خـدا



سلام. دلم گرفته‌بود، گفتم بنویسم نامه‌ای برایت. من یک نورابادیِ اصیلم. شهر من قبلاً اسمش "شول" بوده. آدم‌هایی دارد رک، مهربان و ساده. سالهاست که بافت شهرش همان‌است که بوده، تغییری توی ذاتش نبوده. خیابان‌ها همان و فلکه‌ها همان و روزگار همان. آب از آب تکان‌نخورده. نخل‌های فلکه‌ی آموزش و پرورش همچنان نخلند. بستنی لکی هنوز هم کوچک و نقلی. رودخانه‌ی فهلیان کم‌آب. مردم، ساده و مهربان. سینما نداریم. کتابخانه نداریم. سالن تئاتر نداریم و یک چیز دیگر: رئیس اداره فرهنگ و ارشاد هم نداریم. قبلاً داشتیم اما این را از ما?گرفتند.
آیا درست است خدا، شهری با این همه قدمت و قشنگی، فرهنگش که سهروردی را در خود پرورده و آوازه‌اش دشمنان مصدق را آواره، اینگونه در طول دو، سه سال هنوز یک برنامه‌ی فرهنگی و ادبی در خور نام زیبایش نداشته. آیا من نمی‌توانم به این فضا اعتراض کنم؟ این اعتراض به حقّی نیست آیا؟ آیا جهنّمی‌ام می‌کنی؟ در آتش قهرت خواهی‌سوزاند؟
نه! تو مهربانی! تو تغییر را دوست‌داری. تغییر گناه نیست در کتاب تو. گناهِ این مردم چیست؟ این آدم‌های شاهنامه‌خوان آریایی؟ نگاه کن به همه، جوان و نوجوان که کنار خیابان "بَنَک" می‌فروشند و آنهایی را که با تیپ‌های اجغ وجغ با سگ‌های پشمالو از کنار برج میلاد رد می‌شوند، نگاه‌کن به جوان‌های بی‌پول کارتن‌خواب کنار تل نورآباد! نگاه کن به فلکه‌ی بی‌در و پیکر روبروی بازارچه جانبازان، نگاه کن به شاعران پژمرده‌ی بی دم و دستگاه که آرزویشان یک عصر شعر آزاد است! آیا این آرزوی بزرگی است؟ واقعاً آیا خَلقَت آنقدر عرصه را تنگ?خود کرده‌اندکه ما از عهده‌ی یک دور هم نشستن شعری یا تئاتری برنیاییم.
نه ای خدای رحیم! ما حقمان این نبود. ما بچه‌های فقیر و پاپتی نورآباد اگر لااقل نان نداشتیم، هنر داشتیم. اگر سگ پشمالو یا زانتیا نداشتیم شاعرتر از شاعران برج میلاد و شاعران آب و رنگ‌دار مجلات پولدار بودیم. به قولِ اسماعیل سعیدیان: "اینجا نور ... آباد نیست". ما نور می‌خواستیم و یک سالن و مقداری دکور، همین! تا عالم و آدم را انگشت به دهن کنیم. آرزوی بزرگی‌است خدا؟! به شام غریبان نیست ... به مولا نیست. تغییر حقّ ما نیست؟ اداره فرهنگ رئیس ندارد. هیچ کس به فکر هیچ کس نیست. یکی به فکر سیلو و یکی به فکر آسفالت است. ?کی به فکر کت و شلوار و یکی به فکر دَکُ و پوز است. یکی به فکر ریش و یکی به فکر خویش است. هیچ کس به فکر تو و من نیست. یکی به فکر یارانه و دیگری به فکر رایانه. یکی به x فکر می‌کند و دیگری به جریان انحرافی! یکی به فکر فتنه‌گر و دیگری به فکر نان شب! در این بلبشو هیچ‌کس به فکر فرهنگ و هنر شهر من نیست. شهر عزیز من که در حسرت هنر از یاد رفته‌اش آه می‌کشد و چیزی نمی‌گوید. شهر ساده و بی آب و رنگ من که بدون برج، افتاده و فروتن خاک می‌خورد و اعتراض نمی‌کند. تنها رأی می‌دهد و هیچ تغییری نمی‌کند. هر روز دردش مثل برج بزر?تر می‌شود و فقط اشک می‌ریزد. شول کوچک من خوابیده، هنرمندانش لاغر و تکیده، پِیِ تکّه‌ای نان، قلم را به یکسو نهاده‌اند، همچنان اما به تو ایمان دارند، به تو که ارحم‌الراحمینی!
ناامیدشان مکن.!

محفل ادبی ممسنی ...
ما را در سایت محفل ادبی ممسنی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : جودی ابوت anjomane-adabiye-mamasani بازدید : 1475 تاريخ : جمعه 7 تير 1392 ساعت: 14:29